پایانی که همیشه آغاز است

زندگی چون شعری نوشته شده .بر شنهای ساحلیست.که با وزش نسیمی موجی می آید.وآن را می شوید.واین دست خستگی ناپذیر شاعر دهر است.که دوباره ودوباره خواهد نوشت.وتو خواهی خواند.  یاحق

یاد باد ترا

ای آشنای من یاد باد ترا که دلت می خواست درمیان جمع باشی.در خواب دیدمت چقدر آدم دورت بود.ولی نمی دانم . چرا هیچ کس سخن نمی گفت شاید سکوت ترا دیده بودند.ولب از سخن فرو بسته  بودند.از اینکه ترا در میان جمع می دیدم .شاد بودم .ولی دوباره دلم برای تنهایی ات گرفت. وقتی دیدم در سکوتی غمگین نگاه می کردی.ای آشنای من سالی که بر تو گذشت سال آرامش ات بود .که بعد از یک زندگی پر تلا طم بلاخره به ساحل آرامش رسیدی .همچنان که برهمه خواهد گذشت. چه دیر وچه زود چنان که تا کنون گذشته .یاد باد ترا ای آشنای من.............یاحق

برگی از کتاب نا تمام شاهدختی های سر گردان

دوهفته از بحث من ومهتاب گذشته بود.راجع به اینکه پسر عمویش  از پیتر اوتول و عمر شریف خوش تیپ تر است.ومن براینکه مهتاب ناراحت نشود سکوت اختیار کرده بودم .البته نه به علامت رضا.فورجه امتحانات شروع شده بود.وباید شروع می کردم به درس خواندن آنروز دبیر شیمی باید رفع اشکال می کرد.که دیر کرده بود.بچه ها در کلاس انگار توی حمام زنانه بودند.غیر از خودمان هر کس از در کلاس رد می شد سرسام می گرفت.من وارد کلاس که شدم .پشت سرمن مهتاب آمد.هنوز روی نیمکت ننشسته بودم که فریاد مهتاب بلند شد.که خجالت نمی کشی.حرفهای دوستت را به سخره می گیری.وروی تخته کلاس می نویسی. اسم ترا هم دوست می گذارند.نگاهی به تخته سیاه کردم.دیدم خدای من این را کی نوشته بود. نوشته بودند.ما فکر می کنیم .پسر عموی بعضی ها  بیشتر به چیچو وفرانکو شباهت دارند. تا عمر شریف وپیتر اوتول خدایا بحث ما را کی شنیده بود.مهتاب مثل یک ببر وحشی خیره خیره به من نگاه می کرد.واگر می توانست چنگالهایش را تیز کند امان نمی داد.ومن  نمی دانستم چه باید بگویم .هرچه هم می گفتم باورش نمی شد.شانس آوردم شاهد از غیب پیدا شد.یکی از همکلاسها که اسمش هرانوش بود.واز اقلیت های کلاس بود .به خاطر قد بلندش نیمکت آخر می نشست.ودوست مشترک من ومهتاب هم بود.گفت دو هفته پیش که تو ومهتاب  سرگرم صحبت کردن بودید.نیمکت پشت شماها سارا نشسته بود.وگوش اش را خیلی نزدیک شما ها آورده بود.وداشت گوش می داد.شانس آوردم .مهتاب تا از سارا پرسید.او زد زیر خنده وگرنه من به این زودیها خلاصی نداشتم.وبی چون چرا مجرم شناخته می شدم.مهتاب خیلی سعی کرد از دل من در آورد.من فقط یک کلمه گفتم .دوستی باید آنقدر عمیق باشد. که شناخت روی کارهای هم داشته باشیم.فقط درآن صورت است . که شک می داند جایی در میان آن دوستی ندارد.وبا خنده گفتم  مهتاب من ااگر بخواهم چیزی بگویم جلوی تو می گویم نه جلوی تخته سیاه  خلاصه آنروز به خیر گذشت.بعد ها با او شوخی می کردم که راستی مهتاب چیچو وفرانکو هم بد نیستند.چون کمدین های معروف ایتالیا هستند و تو همیشه خندان خواهی بود.واو در حیاط دبیرستان دنبالم می کرد.ولی هیچ وقت موفق نمی شد .مرا بگیرد . وبه حسابم برسد.........یاحق

باز مانده

خاطره تنها باز ماندهخوشی ها وناخوشیهای ماست.که دیگر وجود ندارد.خاطره صبویی ست که شکسته شده است.می ناب تلخی ست .که برزمین ریخته شده است.ساقی است که برباد رفته است.ساغریست که بر خاک نشسته است.تاکی  ست که در خون غوطه می خورد......یاحق

برگی از کتاب نا تمام شاهدختی های سر گردان

دم در ورودیمان که رسیدم.دیدم باغبان سالخورده مان داشت گلدانهای شمعدانی سا ل خورده تر از خودش را در گلخا نه جا می داد.چون واقعا این شمعدانی ها ویاس ها اززمان پدر بزرگ بوده.پدرم روی نیمکتی نشسته بود. که گلدانهای یاس کنارش چیده شده بود.مادرم داشت آشپزی می کرد. واز پنجره آشپزخانه بوی غذای دلپذیری می آمد.برادرم داشت تکالیف دبیرستانش را انجام می داد.خواهرم داشت غرغر می کرد.که باز لباسم را کی پوشیده.من اعتنایی نکردم .وارد حال شدم تلفن مشکی رنگ هیتلری من را وسوسه می کرد. که به دوستم زنگ بزنم.نگاه کردم دیدم کسی متوجه من نیست.شماره مهتاب را گرفتم.درخانه هیچ کس به اندازه خانه ما مقررات سخت نبود.ولی خانه ای باصفا بود.خلاصه مهتاب بعداز مدتی جواب داد.گفتم حوصله ام سر رفته می توانی بیایی .گفت اتفاقا من هم دوست داشتم ببینمت.گفتم اگر برای ماموریت سپردن می آیی خواهش می کنم نیا گفت خودت را لوس نکن .امروز توی مدرسه نشد .با تو حرف بزنم.هوس کردم خونه ات بیام.گفتم منتظرم .وخداحافظی کردم.ناهارم را خورده نخورده .منتظر مهتاب ماندم.مهتاب آنروز از همیشه زودتر آمد.برعکس چند روز پیش که در کلاس قشقرق به پا کرده بود.خیلی شاد وآرام بنظر می رسید.معمولا مهتاب این دو صفت را باهم ندارد.ولی آنروز داشت.گفتم مهتاب باز خبری شده.گفت بشین تا برایت بگویم .گفتم پس بگذار چایی بیارم وبا شوکولات بخوریم.وتو تعریف کن.گفت چای وشوکولات را ول کن دیر نمی شود.منهم کنجکاو شدم ونشستم.مهتاب گفت .متوجه شده ای.چند روز است که از دبیرستان بیرون می آییم.دوچشم مرا نگاه می کند .وزیر نظر گرفته.وچشم از من بر نمی دارد.گفتم مهتاب همین چند روز پیش بود. که واله شیدای پسر عمویت بودی.به این زودی عشقتان به پایان رسید.گفت خدا نکند. زبانت را گاز بگیر.گفتم خل نیستم.این کار را بکنم.خندید گفت باور کن خیلی کنجکاو شده ام. چون پسره مزاحم نیست.وبه نظر هم نمی آید مزاحم باشد.خواهشی از تو دارم تا گفت خواهشی دارم .گفتم دیدی پای تلفن به تو گفتم تو بامن کار داری گفتی نه دیدی حدسم همیشه درست از آب در می آید.گفت ترا به خدا اینقدر خودت رانگیر.لطفا فردا که از دبیرستان بیرون آمدیم .تو برو وخیلی مودبانه از او بخواه که به من توجه نشان ندهد.وبگو که دوستم نامزد دارد.دیدم واقعا مهتاب خیلی جدیست.در دلم گفتم نکند واقیعت داشته باشد.خوب است تا عشق این پسره بیچاره بیشتر نشده واقیعت را بداند.تا فردا هزار جور فکر کردم.فردا صبح زودتر از همیشه به دبیرستان رفتم.مهتاب هم مثل من دلشوره داشت.بلاخره زنگ آخر زده شد.با مهتاب از دبیرستان خارج شدیم.مهتاب گفت اونهاش من جلو نمی آیم .تو تنها برو ی خیلی بهتر است.خلاصه با فکر خیال برای این عاشق دلخسته رفتم جلو خدا مرا خواست که او زودتر شروع به حر ف زدن کرد تا مرا دید.گفت می بخشید.من چند روز است می آیم ولی خجالت می کشم با دوستان حرف بزنم.تا آمدم بگویم به چه منظوری او نامزد دارد.شکر خدا خودش  شروع به صحبت کرد.گفت راستش چند بار دوستتان را با نامزدم در حال گفتگو دیده ام.دوهفته است می آیم ولی نامزدم را نمی توانم ببینم.فکر می کنم پدر ومادرش نمی گذارندبه دبیرستان بیاید که من را نبیند.گفتم شاید دوستتان با خبر باشد.چون حتی خانه شان هم عوض کرده اند.از عصبانیت از دست مهتاب داشتم منفجر می شدم.دختره خوش خیال مراهم به بازی گرفته.خلاصه خیلی سعی کردم. با ظاهری آرام به او قول بدهم.که دوستم کمکش می کند.اسم نامزدش وکلاس اش را پرسیدم وآمدم.مهتاب پشت دبیرستان خوارزمی منتظرم بود.وخندان ولی مظطرب مرا نگاه می کرد.در دلم گفتم حالا نوبت من است او را ادب کنم.نزدیک او که شدم.قیافه غمگینی به خود گرفتم.مهتاب گفت چه شده گفتم وضع وخیم تر از این است . که با حرف من پی کارش برود.گفت راست می گویی.گفتم باور کن.می گوید از عشق دوستت روز شب ندارم.مهتاب در همان موقع که داشت به خود می بالید که چقدر عاشق دلخسته دارد.گفتم تو خجالت نمی کشی برای خودت داستان درست می کنی.مراهم در بازیهای خودت دعوت می کنی.وقتی ماجرا را داشتم تعریف می کردم.بااینکه خیلی عصبانی بودم .ولیاز خنده هردو ما دل درد گرفته بودیم.مهتاب گفت تو باز هم سوژه پیذا کردی.گفتم اگر می خواهی سوژه نشوی باید قول بدهی که نامزد این پسره را پیدا کنی.مهتاب قول داد وبه کلاس فرشته نامزد آن پسر رفت.فرشته برای یکی از همکلاسی هایش گفته بوده پدر ومادرش براینکه او نامزدش را نبیند.پرونده اش را از دبیرستان گرفته اند ودر دبیرستان انوشیروان داگر اسم نوشته اند.خلاصه وقتی این خبر را به اون پسر بیچاره دادیم .چقدر خوشحال شد.واز آن روز به بعد مهتاب یک عاشق دلخسته اش رابه همین راحتی از دست داد.بعد ها از اومی پرسیدم. ما کلاس نهم هستیم  راستی تو با کلاس ششم ریاضی چه کار داشتی.که اون پسره تو را با نا مزدش ببیند.وخیال پردازی تو شروع شد.مهتاب گفت شکر خدا تو تنبلی وفکر نمی کنی.از حلا باید به فکر تعین رشته باشیم.نه آخر سال برای همین رفته بودم از فرشته در باره رشته اش بپرسم.گفتم خدا را شکر که تو شا گردزرنگی هستی.در ضمن اینکه در فکر تعین رشته هستی.به فکر پیدا کردن عاشق دلخسته ام هستی.مهتاب گفت تو واقعاجنبه نداری.من که گفتم یک اتفاق بوده ومنهم به اشتباه برداشت کردم.خواهش می کنم بچه های کلاس نفهمند.گفتم مهتاب توخوب می دانی اگر خودت لو ندهی من نخواهم گفت هردو خندیدیم وبه طرف خانه راه افتادیم............یاحق

دریچه تنهایی

من از پنجره اتاقم به تنهایی زول زده بودم .ونگاه می کردم.بر دریچه تنهایی هر چه می کوفتم .باز نمی شد.گویی بر روی شیشه بخار گرفته تنهایی نوشته شده بود. تنهایی    جز لاینفک سرنوشت بشر است.غوغا از برای چه می کنی. برای تنهایی ولی تنهایی خود غوغایی است.

اندیشه زیبا چیست

در غروب آفتاب نشسته بودم وفکر می کردم.چه اندیشه ایی می تواند . زیبا تر از این باشد.که کنار پنجره نشسته  باشی .وتمام عزیزانی که از جان عزیزتر میداری.جلو چشمانت باشند.وتو آنان را شادوبی نیاز ببینی.یانه اندیشه زیبا می تواند .دستان ترا باز بگذارد.وخیلی فراتر از اینها بروی تا جایی که در قلب روحت احساس کنی.توانسته ایی آنچه نیازمند در سر راهت قرار گرفته یا نگرفته .چه دیده وچه ندیده.چه احساس خوشایند به آنها داشته باشی .وچه نداشته باشی.ولی مرهمی برزخمهای آنها باشی.وگرنه حیوانات هم به بچه های خود علاقه دارند.وغذا را از دهان بچه حیوان دیگر می گیرند.و می گذارند بر دهان بچه خود. شاید حروف اضافه زیبایی فعل ها فاعل ها وصفت ها را نداشته باشد.ولی اگر نباشد. اهمیت ومعنای یک جمله امکان پذیر نیست.انسان هم بدون صفت های والای انسانی بی معناست........یاحق

برگ های خزان زده

من به شکوفه هایی که با وزش نسیم بر گیسوان تو پاشیده شده بود.حسودیم می شد.من به ابری که در بالای سر تو می چرخید.تا تصمیم به بارش بگیرد.حسودیم می شد.من به گردش بادی که در گیسوان تو می پیچید.تا راه گریز بیابد.حسودیم می شد.حتی به برگهای خزان زده پایئزی که در زیر پاهای تو صدای خرد شدنشان به گوش می رسید.حسودیم می شد.پس توان نیاوردم چون شکوفه با وزش نسیم برگیسوان تو پاشیده شدم.چون ابر دربالای سر توباریدم.وچون باد درگیسوان تو پیچیدم.وچون راه گریز نیافتم.چون برگهای خزان زده در زیر پاهای تو خرد نشدم.محو شدم........یاحق

شاخه بید

باد چادرش را میبرد.واو فقط نگاه می کرد.دخترکان مخندیدند.واو باز نگاه می کرد.صبحگاه بود.کنجشکان پرواز کنان.با شاخه های بید باز آمدند.تا آشیانه دیگر بسازند.از بهر ویرانی . ولی او فقط نگاه می کرد.

برگی از کتاب نا تمام شاهدختی های سر گردان

من میرفتم وهی برمی گشتم.به پشت سرم نگاه می کردم.شاید می خواستم.سالهای از دست رفته را بیابم.بازارچه زیر گذر در سکوتی غمگینانه فرو رفته بود.گویی صور اسرافیل دمیده بود.وبرای لحظه ایی فکر می کردی.اصلا آنجا زندگی وجود نداشته.نگاه من به سنگ فرشهای خیابان قفل شده بود.که سنگینی نگاهی را احساس کردم.و صدایی که فضای سکوت را شکست.که می پرسید. اگر بدنبال یک دوست آمدی که به دبیرستان بروید. سالهاست که گذشته.خدای من خانم رخام بود. مادر رعنا رخام دوست دوران دبستان ودبیرستان من چقدر شکسته شده بود.اورا بغل کردم .وازرعنا و برادرانش وفا ورها پرسیدم .گفت وقتی برادرانش وفا ورها به فرانسه رفتند.نتوانست تنها بماند.میدانی که خیلی بهم وابسته بودند.اوهم  به دنبال آنها به فرانسه رفت.پارسال وقتی پدرشان فوت کرد هر سه آمدند.خیلی متاسف شدم.ازاینکه پدر رعنا فوت کرده بود.رعنا پدرش را در حد پرستش دوست داشت.خانم رخام گفت می دانستیم که تو با خبر نبودی. رعنا خیلی از تو پرسید.چه تلفن می کرد.کسی جواب نمیداد. حتی تا روز آخر هم سعی کرد.گفتم من در خانه پدری نیستم.حتما آنها هم مسافرت بودند.خانم رخام گفت بگذریم.از خودت بگو خوبی چه کار می کنی.گفتم می دانید.که از کارهای مهم زندگی من ازدواج کردن و بچه داشتن است.خانم رخام گفت تو خیلی زرنگتر از رعنا هستی گفتم اگر بشود نامش را زرنگی گذاشت .گفت این را نگو مگر آدم از زندگی چه می خواهد.گفتم اگر بداند خیلی چیز ها واگر نداند. زندگی اش را محدود کرده.خیلی حرف زدیم . ودر آخر از من خواست فردا نهار پیشش بروم.مجبور شدم قول بدهم .چون دلم برای تنهایش خیلی سوخت.از من خواست بچه ها را پیشش ببرم.روز جمعه بود .وبه خاطر موشک زدن تهران خیلی خلوت بود.وقتی رسیدم درخانه قدیمی اش را که باز کرد.دلم از همیشه بیشتر گرفت. رعنا دور حوض می دوید. رهاو وفا اورا خیس کرده بودند.مرا که دیدگفت خوب شد آمدی حلا دوبدو شدیم.می توانیم .آنها را خیس کنیم.صدای خوش آمد گویی مادر رعنا مرا از عالم خیال بیرون آورد.از اینکه بچه ها را نیاورده بودم.ناراحت شد. گفتم خانم رخام یک هفته دیگر تعطیلات تمام می شود.وباید برگردیم شهرستان بنابراین بنا شد بامادرم بروند کیف مدرسه بخرند.بهتر هم شد .چون اگر می آمدند .شیطانی می کردند.وما نمی توانیم حرف بزنیم.خانم رخام خندید گفت اگرمی آمدند به یاد نوه هایی که ندارم. مرا شاد می کردند.ازمادر رعنا پرسیدم .خانه ای به این بزرگی تنهایی خیلی سخت است .با دو خدمتکار پیر که آنهاهم برایشان سخت است .نگه داری وتمیزی  این خانه گفت از فامیل هایشان دو جوان هست که ماهی دوبار برای تمیزی می آیند.واما نگه داشتن این خانه داستان دیگریست. وقتی به این خانه آمدیم. رعنا را تازه باردار بودم .وفا هفت ساله ورها پنج ساله بود.وقتی به پدر رعنا گفتم صفا خانه به این بزرگی با این همه اتاق وباغچه های زیاد می خواهیم چه کنیم.گفت بچه های ما بزرگ می شوند.عروس دار وداماد دار می شویم.نوه های ما باید در خانه بزرگی زندگی کنند.با اینکه فکر می کردم  .خودخواهی است.ولی به خاطر صفا قبول می کردم.وقتی که بچه ها به فرانسه رفتند.هروقت که روبروی هم می نشستیم.چشمانش پراز اشک می شد.ومی گفت مرا ببخش که وعده های بیهوده به تو دادم.هر وقت تصمیم به فروش این خانه میگیرم گویی صفا دارد مرا نگاه می کند.خانم رخام گفت می دانی ما چهل سال باعشق زندگی کردیم.یک دقیقه اش بدون عشق نبود.دوسال از ازدواجمان گذشته بود که خدا وفا را به ما هدیه کرد.آنروز خوب یادم است.صفا گفت مهری دوست داری اسمش را وفا بگذاریم.گفتم وقتی صفا رادارم .چگونه می توانم .وفا را نداشته باشم.او خنده قشنگش را که حاکی از عشق بود.تحویلم داد.گفتم خانم رخام شما بهترین هدیه دنیا را داشتید.یعنی یک عمر با عشق زندگی کردن.گفت در طول سالهای زندگی مشترکمان فقط یک بی وفایی از او دیدم اینکه ازمن زودتر رفت ومرا تنها گذاشت.هربار که بچه ها می گویند.همه چی را بگذار بیا نزدما می گویم .چگونه می توانم خاطرات صفا را بگذارم وبگذرم.وقتی از خانه مادر رعنا بیرون آمدم مثل انسانهای مسخ شده بودم.من پدر رعنا را بارها دیده بودم.هرگز باورم نمی شد در پشت این چهره آرام متین قلبی این چنین عاشق می تپیده.وقتی از خانم رخام خداحافظی می کردم.گفت سعی کن دوباره پیش من بیایی چون تو امروز دوباره مرا جوان کردی .با مورور چهل سال زندگی عاشقانه ام.او را بوسیدم . وقول دادم.هربار به تهران خانه پدری آمدم.به اوسربزنم.خانه رعنا دو خیابان با خانه ما فاصله داشت.خانه آنها پشت مجلس بود .خانه ما در خیابان باغ سپهسالاربود. آنقدر به فکر تنهایی مادر رعنابودم که نفهمیدم کی به خانه پدریم رسیدم.